از عزرائيل پرسيدند؛ تا به حال گريه نکردي زمانيکه جان بني آدمي را ميگرفتي؟ عزرائيل جواب داد يک بار خنديدم، يک بار گريه کردم و يک بار ترسيدم خنده ام زماني بود که به من فرمان داده شد جان مردي را بگيرم، او را در کنار کفاشي يافتم که به کفاش ميگفت کفشم را طوري بدوز که يک سال دوام بياورد به حالش خنديدم و جانش را گرفتم گريه ام زماني بود که به من دستور داده شد جان زني را بگيرم، او را در بياباني گرم و بي درخت و آب يافتم که در حال زايمان بود منتظر ماندم تا نوزادش به دنيا آمد سپس جانش را گرفتم دلم به حال آن نوزاد بي سرپناه در آن بيابان گرم سوخت و گريه کردم ترسم زماني بود که خداوند به من امر کرد جان فقيهي را بگيرم نوري از اتاقش مي آمد هرچه نزديکتر ميشدم نور بيشتر مي شد و زماني که جانش را مي گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم در اين هنگام خداوند فرمود ميداني آن عالم نوراني کيست؟ او همان نوزادي ست که جان مادرش را گرفتي من مسئوليت حمايتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که با وجود من، موجودي
آخرین جستجو ها